گفتمش: دل میخری؟! پرسید چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشا نی نداشت کاش برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت
خدایا! به من توفیق ، تلاش در شکست صبر در نومیدی رفتن بی همراه کار بی پاداش فداکاری در سکوت دین بی دنیا ایمان بی ریا خوبی بی نمود عشق بی هوس تنهایی در انبوه و دوست داشتن بدون آنکه دوست بداند، روزی کن! آمین یا رب العالمین
گفتمش نقاش را نقشی کشد از زندگی!
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید!!!!!!!
نظرات دیگران ( ) | ------------------ -------------- |