در بیکران چشمانت چه می گذرد
که تا می نگرم بر تو
چون دیواری از شن فرو می ریزم
در بیکران چشمانت چه می گذرد
عشق ، از نگاه شرم آگین تو
دیوانه وار زبانه می کشد اما
کلامت خالی و سنگین است
من کودکی ساده اندیش نیستم
تجربه ی چشم ها را خوب می شناسم
دلم می خواهد با کلامت بگویی
در بیکران چشمانت چه می گذرد
مرا عمری به دنبا لت کشاندی .
سرانجامم به خاکستر نشاندی.
ربودی دفتر دل را و افسوس.
که سطری هم از این دفتر نخواندی .
گرفتم ,عاقبت دل بر منت سوخت.
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی.
گذشت از من ولی آخر نگفتی.
که بعد از من به امید که ماندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگیام را بچرد.
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی میبینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی
درگشودم به چمنهای قدیم،
به طلاییهایی، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی
ریشهها را دیدم
و برای بته نورس مرگ، آب را معنی کردم
به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ که شب مانده به راه
یا به انبوه کلاغان سیاه
به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر میکند از سردی فصل
یا به مرغان نکوچیده به مرداب نگاه
به که پیغام دهم؟
دست من دست تو را میطلبد
چشم من روی تو را میجوید
لب من نام تو را میخواند
- بی تو از خویش گریزانم من -
دل من باز تو را میخواهد
به که پیغام دهم ؟
نظرات دیگران ( ) | ------------------ -------------- |